Delneveshte

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۸
تیر

زمستون سال 1374 من به دنیا اومدم

طبیعیه ک چند سال اول رو خوب به یاد نیارم ولی با دیدن ی سری عکس،فیلم و شنیدن خاطرات از دیگران میتونم تو ذهنم بخش هایی از بچگیم رو تصور کنم و تصویری نه چندان شفاف بسازم.

اولین اتفاق سخت زندگیم که میشه گفت باعث خیلی دیگ از زجر هایی بود که کشیدم

از دست دادن یکی از مهم ترین ادم های زندگیم بود. کسی که میتونستم توی حال بدم سر بزارم روی شونش،بغلش کنم و ساعت ها براش حرف بزنم ولی هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد

فقط ۳ سالم بود که مادرم رفت، حالا این که چرا و چطور بماند

ولی پدرم منو ترک نکرد از کلی خوشی،تفریح و ‌‌‌... خودش گذشت تا بتونه منو بزرگ کنه تا بتونه کاری کنه که نبود مادرم رو حس نکنم.

اون تموم تلاشش رو کرد ولی خب هر چقدرم که تلاشش رو بکنه بازم محبتی که مادر میتونه به فرزندش کنه خیلی فرق داره.

از وقتی مادرم رفت دیگه خبری از خانوادش هم نشد یعنی من موندم و ی خانواده پدری

خانواده پدرم ۵ تا بچه که با پدرم میشن ۶ تا، ۳ دختر و ۳ پسر

من توی اون سال ها بچه بودم تشنه محبت هر چقدرم ک بهم محبت میشد بازم برام جای خالی ی نفر احساس میشد تا اینکه عمه بزرگم متوجه حالم شد و دیگه همیشه و کلا حواسش به من بود حتی میشه گفت بیشتر از بچه های خودش.

۵ سالم بود ک منو بُرد کلاس زبان ثبت نام کرد بیشتر اوقات میبردم خونه خودشون ، باهام بازی میکرد نمیزاشت حتی ی لحظه به فکر اون مادری بیوفتم که منو تو ی سن حساس ول کرد

یادمه همسایشون  ی پسر داشت اونم هم اسم من بود (علی)، من و علی خیلی باهم جور شدیم

طوری که ۹ صبح بیدار میشدیم تا ۱ ظهر دوتایی بازی میکردیم بعد یا من میرفتم خونه اونا نهار میخوردیم یا اون میومد

همین روند تا چند ماه گذشت

همیشه وقتی ظهر میشد و مهدکودکم تعطیل میشد میومد دنبالم (البته پدرمم خیلی حواسش بهم بود و اونم هم منو میرسوند هم میومد دنبالم) 

گذشت و گذشت تا متوجه شدیم عمم ی بیماری داره اونو از اینجا که حالا شاید بعدا بگم کدوم شهر بردنش تهران 

متوجه شدن که سرطان خون داره و نیاز به پلاکت خون که هر دو یا سه روز ی بار دقیق یادم نیست باید بهش یکی از برادر یا خواهراش خون میداد

دو تا عموی دیگم که خیلی بیخیال بودن و همش دنبال پول ....

پدرم تو اداره برق کار‌میکرد و هر روز صبح ساعت ۷_۸ میرفت سر کار و برای اینکه بتونه به عمم خون بده ظهر که از سر کار میومد با ماشین سریع میرفت تهران و برمیگشت (فاصله اینجا تا تهران نزدیک ۶۰۰ کیلومتره) ظهر میرفت و این فاصله  رو ۴ ساعته میرسید خون میداد ، کاراش رو میکرد نصفه شب دوباره بر میگشت که ساعت ۳ یا ۴ صبح برسه و بخابه تا ۷

شاید واستون سوال باشه خب من کجا بودم منم اینجور موقع ها پدربزرگم به مادربزرگم میگفت زنگ بزن تا بیاد اینجا منم میرفتم چون جای دیگه ای نبود...

چند ماهی گذشت و حال عمم داشت بهتر میشد که ی روز زنگ زدن و گفتن مردع و بازم من موندم و ی حال پر از پوچی

من با شنیدن خبر مرگش خیلی حالم بد شد که دوباره ی نفر که داشت محبت هایی که نیاز داشتم بهم میداد

از تهران اوردنش و طبق ی سری رسوم باید اول میبردنش خونه خودش من و بقیه فامیل خونه پدربزرگم بودیم تا از اینجا بریم

موقع رفتن متوجه شدم که قرار نیست منو با خودشون ببرن و نمیتونم واسه اخرین بار عمم رو ببینم.

مراسم تموم شد هفتم،چهلم....

منم یا خونه خودمون بودم یا مادربزرگم زنگ میزد و اونجا بودم 

چند هفته قبل از سالگرد عمم، پدر بزرگم تصادف جزئی کرد که به زانوش اسیب وارد شد و به دلیل اون ضربه بیماری که بر اثر خوردن پنیر گرم به اسم طب مالت به وجود میاد اونو خونه نشین کرد حالش روز به روز بدتر میشد و از این بیمارستان به اون بیمارستان میرفتن و جاهای مختلفی بستریش کردن

۱۱ روز بعد از سالگرد فوت شدن عمم ، پدربزرگم هم مُرد

جدا از حال من برای خانواده هم داغ سنگینی بود که دو نفر از عزیزاشون رو از دست دادن

من و پدرم واسه اینکه مادربزرگم تنها نباشه و اذیت نشه پیش اون زندگی میکردیم

فکر میکنم دیگه واسه امروز بسه امیدوارم فردا حال و روز خوبی واسه گفتن ادامه خاطرات پُر فراز و نشیبم داشته باشم