Delneveshte

۳۰
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹
شهریور

مانده ام میان رفتن یا ماندن.......

۲۳
شهریور

خب دوباره دلم گرفته شاید کمی نوشتن حالمو خوب کنه

وقتی حالم بده و میام توی وب چیزی مینویسم ، میدونم که ن مزاحم کسی شدم نه دارم با حرفام اونم اذیت میکنم

چون اینجا ن میدونم واسه کی مینویسم ن اون فرد به اجبار داره میخونه

خلاصه بهتر از حرف زدن واسه بقیه و شنیدن منم همین حسو دارمه

نمیدونم بگم خوشبختانه یا بدبختانه وارد مرحله جدید یا بُعد جدیدی از زندگی شدم

خیلی وقت پیش با سکوت کردن حال بهتری داشتم تا اینکه دیگ پُر شدم

پُر شدم از گلایه 

پر شدم از حرفایی که کلی سال بود نگفته بودم

بعد به مرحله ای رسیدم که حرف میزدم با همه ولی با شنیدن جمله اینکه چیزی نیست من اینطوری شدم مواجه شدم

بعدش رسیدم به جایی که تا چند روز پیشم همونطوری بودم

میگفتم ، میخندیدم انگار ن انگار ک چیزی هست به قول معروف خودمو گول میزدم

تا اینکه امروز فهمیدم دیگ حتی خنده هم جواب نمیده و من مجبورم به تحمل این دوران

دیگ چیزی سرگرمم نمیکنه دیگ چیزی باعث نمیشه به بدبختیام فک نکنم

ی چیزی هم اضافه کنم که من ناشکر نیستم بارها گفتم هزاران نفر ارزو دارن سقف بالا سرشون باشه

ولی خب ادم اگه حقش توی این دنیا خورده شه از ۱۰۰ به ۰ برسه ی جورایی خسته میشه

قبلا توی این حالم اهنگ مینوشتم ولی الان دیگ حتی اونم‌نمیتونم بنویسم

شاید الان کسی ک این متن رو میخونه با خودش بگه همش از بدی های زندگیش گفته این چیه ادم میاد ی کم متن بخونه حالش خوب شه

خودمونم یاد بدبختیامون افتادیم

همونطوری ک اسم وبلاگ هست تمام چیزایی ک‌اینجا پست میکنم دلنوشتن 

بخشی از حرفای دلم ک قابل گفتنه

مرسی از وقتی ک گداشتین و خوندین

 

 

 

۲۲
شهریور

خب مدت زیادی بود  که فقط میومدم وبلاگ ی سری میزدم و میرفتم شاید بهتر بود نباشم و چیزی‌ ننویسم

به قول یکی از دوستام گاهی سکوت کردن بهتر از گفتن ی سری چیزاس ک میدونی شنیده نمیشن

این روزا حال خوشی ندارم و سعی میکنم هر جوری هست ادامه بدم و سختی ها رو تحمل کنم

خیلی وقته لبریز شدم خیلی وقته خسته شدم خیلی وقته بریدم

اما سکوت کردم و خندیدم

همه جا سعی میکنم همه رو بخندونم جلوی کسی ضعف نشون ندم ولی دیگ نمیشه

حداقل جلوی ادمای مهم زندگیم ک میدونن چی کشیدم نمیشه

برای هر کسی هم حرف میزنی یا فقط دنبال اینه ثابت کنه بیشتر از تو درد کشیده

یا میخاد ثابت کنه ک اونقدرا هم بدبخت نیستی

در کل دیگ الان سکوت رو به گفتن ترجیح میدم

اگر عمری باشه در اینده پست بیشتری میزارم

شاید خانده نشه ولی خالی میشم

فعلا ک بعید میدونم ادامه این زندگی رو بخام

ی حس بدم توی دنیا هست

اونم اینه با یکی حرف بزنی ولی نتونی حرف دلتو بگی یا بترسی

البته تقصیر خودمه که راه های اشتباهی رو انتخاب کردم

 

۲۸
تیر

زمستون سال 1374 من به دنیا اومدم

طبیعیه ک چند سال اول رو خوب به یاد نیارم ولی با دیدن ی سری عکس،فیلم و شنیدن خاطرات از دیگران میتونم تو ذهنم بخش هایی از بچگیم رو تصور کنم و تصویری نه چندان شفاف بسازم.

اولین اتفاق سخت زندگیم که میشه گفت باعث خیلی دیگ از زجر هایی بود که کشیدم

از دست دادن یکی از مهم ترین ادم های زندگیم بود. کسی که میتونستم توی حال بدم سر بزارم روی شونش،بغلش کنم و ساعت ها براش حرف بزنم ولی هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد

فقط ۳ سالم بود که مادرم رفت، حالا این که چرا و چطور بماند

ولی پدرم منو ترک نکرد از کلی خوشی،تفریح و ‌‌‌... خودش گذشت تا بتونه منو بزرگ کنه تا بتونه کاری کنه که نبود مادرم رو حس نکنم.

اون تموم تلاشش رو کرد ولی خب هر چقدرم که تلاشش رو بکنه بازم محبتی که مادر میتونه به فرزندش کنه خیلی فرق داره.

از وقتی مادرم رفت دیگه خبری از خانوادش هم نشد یعنی من موندم و ی خانواده پدری

خانواده پدرم ۵ تا بچه که با پدرم میشن ۶ تا، ۳ دختر و ۳ پسر

من توی اون سال ها بچه بودم تشنه محبت هر چقدرم ک بهم محبت میشد بازم برام جای خالی ی نفر احساس میشد تا اینکه عمه بزرگم متوجه حالم شد و دیگه همیشه و کلا حواسش به من بود حتی میشه گفت بیشتر از بچه های خودش.

۵ سالم بود ک منو بُرد کلاس زبان ثبت نام کرد بیشتر اوقات میبردم خونه خودشون ، باهام بازی میکرد نمیزاشت حتی ی لحظه به فکر اون مادری بیوفتم که منو تو ی سن حساس ول کرد

یادمه همسایشون  ی پسر داشت اونم هم اسم من بود (علی)، من و علی خیلی باهم جور شدیم

طوری که ۹ صبح بیدار میشدیم تا ۱ ظهر دوتایی بازی میکردیم بعد یا من میرفتم خونه اونا نهار میخوردیم یا اون میومد

همین روند تا چند ماه گذشت

همیشه وقتی ظهر میشد و مهدکودکم تعطیل میشد میومد دنبالم (البته پدرمم خیلی حواسش بهم بود و اونم هم منو میرسوند هم میومد دنبالم) 

گذشت و گذشت تا متوجه شدیم عمم ی بیماری داره اونو از اینجا که حالا شاید بعدا بگم کدوم شهر بردنش تهران 

متوجه شدن که سرطان خون داره و نیاز به پلاکت خون که هر دو یا سه روز ی بار دقیق یادم نیست باید بهش یکی از برادر یا خواهراش خون میداد

دو تا عموی دیگم که خیلی بیخیال بودن و همش دنبال پول ....

پدرم تو اداره برق کار‌میکرد و هر روز صبح ساعت ۷_۸ میرفت سر کار و برای اینکه بتونه به عمم خون بده ظهر که از سر کار میومد با ماشین سریع میرفت تهران و برمیگشت (فاصله اینجا تا تهران نزدیک ۶۰۰ کیلومتره) ظهر میرفت و این فاصله  رو ۴ ساعته میرسید خون میداد ، کاراش رو میکرد نصفه شب دوباره بر میگشت که ساعت ۳ یا ۴ صبح برسه و بخابه تا ۷

شاید واستون سوال باشه خب من کجا بودم منم اینجور موقع ها پدربزرگم به مادربزرگم میگفت زنگ بزن تا بیاد اینجا منم میرفتم چون جای دیگه ای نبود...

چند ماهی گذشت و حال عمم داشت بهتر میشد که ی روز زنگ زدن و گفتن مردع و بازم من موندم و ی حال پر از پوچی

من با شنیدن خبر مرگش خیلی حالم بد شد که دوباره ی نفر که داشت محبت هایی که نیاز داشتم بهم میداد

از تهران اوردنش و طبق ی سری رسوم باید اول میبردنش خونه خودش من و بقیه فامیل خونه پدربزرگم بودیم تا از اینجا بریم

موقع رفتن متوجه شدم که قرار نیست منو با خودشون ببرن و نمیتونم واسه اخرین بار عمم رو ببینم.

مراسم تموم شد هفتم،چهلم....

منم یا خونه خودمون بودم یا مادربزرگم زنگ میزد و اونجا بودم 

چند هفته قبل از سالگرد عمم، پدر بزرگم تصادف جزئی کرد که به زانوش اسیب وارد شد و به دلیل اون ضربه بیماری که بر اثر خوردن پنیر گرم به اسم طب مالت به وجود میاد اونو خونه نشین کرد حالش روز به روز بدتر میشد و از این بیمارستان به اون بیمارستان میرفتن و جاهای مختلفی بستریش کردن

۱۱ روز بعد از سالگرد فوت شدن عمم ، پدربزرگم هم مُرد

جدا از حال من برای خانواده هم داغ سنگینی بود که دو نفر از عزیزاشون رو از دست دادن

من و پدرم واسه اینکه مادربزرگم تنها نباشه و اذیت نشه پیش اون زندگی میکردیم

فکر میکنم دیگه واسه امروز بسه امیدوارم فردا حال و روز خوبی واسه گفتن ادامه خاطرات پُر فراز و نشیبم داشته باشم